مفهوم رانه (=سائق) (Drive) اولين بار در: سه نوشتار در مورد نظريه سكشواليتي (1905) مطرح شد. فرويد دراين نوشتار سه مولفه يك رانه را شناسايي كرد: منبع ؛ وسيله ؛ ابژه (هدف). اما سازه هاي شبه رانه اي و رانه هاي جزئي را مي توان در نوشتار: پروژه روانشناسي علمي (1895) و همچنين درنوشتار مطالعات هيستري (1895) يافت، زماني كه بروئر و فرويد از كار مشترك خود با بيماران هيستريك گزارشاتي ثبت نمودند. با اين حال، علامت اصلي نظريه رانه اي فرويد، در نوشتار:غريزه و تحول آن (1915a) مطرح شد، جايي كه مفهوم ((نيروي محركه)) به عنوان چهارمين مولفه مربوط به رانه به ادبيات روانكاوي فرويدي اضافه شد.
فرويد (1911 ) اظهار نمود كه يك خصيصه شگفت آور درارتباط با جريان هاي واپس راني به ضميرناآگاه وجود دارد و موقعي آشكارگي مي يابدكه شخص خودش را فقط و فقط به مهارت خود-كنترلي (Self-control) عادت داده باشد به اميد اينكه، ثبات را در دستگاه رواني خويش حفظ كند. اين عمل ناشي از عدم توجه كامل فرد به ((آزمون-واقعيت)) است. انديشه-واقعيت با هم ارز ِواقعي( ابژه عيني) خود در جهان بيرون مي تواند جايگزين گردد؛ به همين طريق، آرزو نيز با همسانِ ادراكي يا معادل اش در دنياي بيروني مي تواند تحقق يابد؛ تازه هنگامي كه اين امور، بدون دغدغه وگرفتاري و فقط تحت برتري اصل لذت (pleasure principle)واقع شده باشند. درغير اين صورت، اصل لذت مي تواند معادله اي را كه شخص به كمك مهارت هاي خود-كنترلي، براي خودش طراحي نموده است و با تمرين مستمر به آن خو گرفته است بكلي برهم زند.
فرويد در همين راستا افزود كه فانتزي ها در«شكل گيري وحفظِ علائم ونشانگان باليني(سيمپتوم)» نقش دارند. از اين رو، توصيه نمود، نسبت به انتساب استانداردهاي دنياي واقعي وعيني به سيمپتوم ها(كه نتيجه بازگشت مواد رواني واپس رانده به حيطه آگاهي اند) مي بايستي جانب احتياط ودقت را در تحليل و رمزگشايي سيمپتوم رعايت نماييم تا نقش فانتزي ها با عملكرد مواد رواني واپس رانده در شكل گيري سيمپتوم مشتبه نشود. چه اگر جز اين باشد ممكن است، مثلا، در شناسايي منبع اصلي پيدايش احساس روان رنجوري گناه، اشتباه نموده و باوجود فقدان شواهد ارتكاب جرم، تحليلگر سطحي نگر، حمل برعامليت شخص در آن نمايد.
فرويد استدلال نمود كه سيمپتوم (=نشانه باليني بيماري ) هم، پيامي است كه بايد رمز گشايي گردد و هم ارضاي ميل جايگزين شده است. در انديشه لاكان، سمپتوم، "دال"(Sign) محسوب مي شود. اگر بخواهيم سمپتوم را به شكل دال در نظر بگيريم، رنج رواني(Distress) و چگونگي ابتلاي به بيماري در هاله اي از ابهام قرار مي گيرد. لاكان براي تبيين اين مساله از مفهوم "انيگما" (Enigma) وام گرفت. بُعدي مبهم در ارتباط با مفهوم دال. در اين حالت دال كارگزار چيزي نيست، بلكه چيزي را براي دال ديگري نمايندگي مي كند.
اگرچه بيمار در جلسات روانكاوي، پيرامون مساله خود موضوعات مختلفي را مطرح مي كند ولي اغلب رنج رواني وي، به تمامي، به دلايلي كه از نظر خودش آگاهانه و با اطمينان اشاره مي كند معطوف نمي باشد. درست برخلاف آنچه كه در پزشكي و روان پزشكي تعبير مي شود. سبب شناسي بيماري شخص، صرفا با رنج رواني كه تظاهر كرده و وي درخصوص آن با اطمينان توضيح مي دهد تبيين نمي گردد. توصيفات مزبور، ادله كافي به دست نمي دهدكه بگوييم سمپتوم شخص، نمايانگر آن است. رنج رواني در مفهوم روانكاوانه آن -سمپتوم - با مسئله اي سوال برانگيز و مبهم در ارتباط است. مثلا يكي از بيمارانم كه با نماي باليني درد جسماني -سردرد - مراجعه كرده بود طوريكه طبق اظهاراتش سالها درمان دارويي براي او موثر واقع نشده بود هنگامي كه در روند روانكاوي، به "غيظ"(Rage) از مراجع قدرت (يعني : مادرزن، دايي همسرش و مدير شركتي كه در آن مشغول به كار است) و در نهايت چنانكه مشخص گرديد - پدرش- اشاره نمود، سردرد وي درمسير بهبودي قرار گرفت. و با هربار regression جلسه به جلسه بهبودي بيشتر و بيشتر شد تا اينكه مرتفع گرديد. در اينجا سردرد ظاهري بيمار، دال ي است كه به دال ديگر يعني غيظ و نفرت از مراجع قدرت اشاره داشت.